آرشیو مطالب 1395/page/6 | علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید - صفحه 6

حتمابخونید


حتمابخونید
♡♡♡♡ دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار ميکرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد.کارگري فروشندگي حمالي عملگي .سخت کار ميکرد اما حلال.هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد .هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.تا اينکه............. يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو کوشي دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هيچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبري نشد.فکر کرد اشتباهي اومده.خوابيد.صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.خيلي با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره يکي اومد.باز شارژ شد.اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.گوشيش پر بود.فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون اين کارش بود .شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.يک ماه گذشت.يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.هزارتا فکر و خيال کرد.اخرش اين تصميمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.يه پسر گوشي رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گريه کرد.براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.اين بار با گوشي خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابي نيومد.از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.تا اينکه........ شوهر دختره اومد خونه.خيلي زود خوابش برد.دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.پاکت سيگار بود.بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد .ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.اما به شوهرش نميگفت.گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.ديگه بهش نميگفت داداش.ديگه اگه اس نميداد نگران ميشد.ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.ديگه براش نميخنديد.به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اگه داشت ترک ميکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.دختره گفت... ميخوام ببينمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي .با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.شده بودن دوتا دوست صميمي.يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.سوار شد.يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.رسيدن به يه جايي.پسره گفت اونجا رو ببين.يه مرد بود با چهره اي خسته.شيک بود اما کمرش خم شده بود.سيگار فروش بود.آره شوهره ميفروخت نميکشيد.حرف اخر پسره اين بود.برو پايين بي وفا...
حداقل بخونش وبهش فكركن! چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟یا تو چت واس آپ و غیره بیداریم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر ميشه؟ اما تعداد فاحشه ها و پسر خوشکلا زیاد شده ؟ ولی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد. اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد. 99%شمااين پيام رو نميفرستيد!! خداوند فرمود:اگر من را در مقابل دوستانتان رد كنيد,,,من هم شمارادرقيامت رد خواهم كرد! اين پيام ارزش فرستادن داره ,,,, خداییش ارزش داره


بازدید : 2088امتیاز :3

قشنگ ترین داستان های جدید


عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟
گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم عروس خانم وكيلم؟

عروس رفته
عروس رفته بود...
پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود، وراج و پر هيجان بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمان‌ها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جوجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته... فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره!

زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دست هايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو.

زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.

خواهرها گفتند دلت نگيره برادر!
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت...
#من_یک_زنم


بازدید : 2287امتیاز :3

داستان


ترم آخر بود.
ولی مگر میشد از آن چشمهای زیبا و صورت ماه به سادگی گذشت.
انگار تازه همه چیز در چشمم زیبا جلوه میکرد.
از کلاس های ریاضی و انگلیسی که متنفر بودم بیشتر روی خوش نشان میدادم و هر روز نیم ساعت قبل از شروع کلاس زودتر از همه حاضر میشدم و درس جلسه قبل را مرور میکردم
یا شیفته اساتیدی میشدم که قبلا حالم از آنها به هم میخورد.
مسیر دانشگاه را تا میتوانستم پیاده طی میکردم و کلی لذت میبردم.
همه چیز برایم زیبا شده بود
راننده های بد اخلاق وعصبی برایم بهترین شده بودند
خیابان دانشگاه برایم خیابان شانزه لیزه شده بود
هنذفری به گوش و مست آهنگهای ساموئل باربر را گوش میدادم
و کل این مسیر را تا دانشگاه دیوانه وار طی میکردم
و این همه اثرات چشمان قهوه ای دختر ماه رویِ دانشگاه وهمکلاسی من بود.
یا نه ، نه انگار کار عشق بود
آخر توی کتابها خوانده ام وقتی از ته دل عاشق میشوی همه چیز برایت زیبا و شگفت انگیز میشود
دقیقا برایم همینطور بود
انگار بی آنکه بخواهی آمپول محبت و عشق به بدنت بزنند و بالا و پایین بپری و ندانی چه شده !!
ولی چطور میشد این حس و حال در وجود آدم بماند و ابدی شود؟!
حالا چطور باید پیش قدم بشوم؟!
چند روز در فکر بودم که چطور؟
جزوه بگیرم؟؟
جزوه بدهم؟!
نه ، خیلی زشت بود به خصوص برای من که پسر سنگین و باشخصیتی بودم و کل همکلاسی ها مرا اینطور میشناختند.
باید زودتر اقدامی میکردم
هم من هم آن دختر ماه روی ترم آخرمان بود و نباید فرصت را از دست میدادم ، استرس ، ترس، هیجان ، و همه از نه گفتن ، یا خطر حمله قلبی از خنده ی ناگهانی اش همه مرا درگیر خود کرده بود.
خب تصمیم خودم را گرفته بودم
کلاس ادبیاتِ استاد عبدالهی انتخاب خوبی میتوانست باشد
کلاسی که پر میشد از غزل و شعرهای عاشقانه نزار قبانی و میتوانستم بعد کلاس که حس و حال عاشقانه هنوز در وجود آدم هنوز باقی مانده بود حرف قلبم را به دختر چشم قهوه ای بگویم.
آنروز از شانس بدم با وجود ترافیک و رفتنم به گل فروشی برای خرید یک شاخه گل دیرتر به دانشگاه رسیدم ، با دو وسرعت آنچنانی حراست دانشگاه را رد کردم و در یک چشم به هم زدن پله های ساختمان دانشکده ادبیات را بالا رفتم و نفس نفس زنان پشت در کلاس رسیدم.
کلی استرس و کلی هیجان و کلی حرف را در سینه ام حبس کرده بودم وبا نفس عمیقی که کشیدم در کلاس را زدم و وارد شدم.
سلام کردم و رفتم سر جای خودم نشستم ، همه کلاس انگار از چیزی خوشحال بودند و هم همه ای در کلاس راه افتاده بود.
مشغول در آوردن کتاب و قلم بودم که محسن همکلاسی ام را با یک جعبه شیرینی بالای سرم دیدم.
منم خوشحال بدون آنکه قبلش دلیل شیرینی آوردن را بپرسم یکی برداشتم و رو به محسن گفتم: خیر باشه محسن جان؟! از آخر کلاس رضا داد زد : محسنم قاطیِ مرغا شد دیگه ، با خوشحالی بهش تبریک گفتم و سوال کردم : حالا اون دختر خوشبخت کیه که بله بهت گفته؟ شیرین دختر زرنگ کلاس قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت: به نظرت کی میتونه باشه دیگه!! مرضیه گل دانشگاهمون رو چید برد برا خودش ، کل کلاس خندید.
هاج و واج مانده بودم ، دیگر صدایی نمی شنیدم شیرینی از دستم افتاده بود ، کل حرف ها و استرس ها وهیجان قلبم نیز افتاده بود.
من و گلی که داخل کیفم بود هر دو پژمرده شده بودیم.
باور نمیکردم چه شده و چه شنیده ام ولی انگار حقیقت داشت محسن قبل از اینکه کسی بخواهد به ماه رسیده بود.
مثل کسی که آوار روی سرش خراب شود شده بودم نه شعرهای نزار که استاد میگفت برایم زیبا بود نه غزل هایی که سعید همکلاسی شاعرم میگفت شیرین بود.
دو سال گذشت و من هنوز ترم آخر بودم ، نه ریاضی شیرین بود نه زبان انگلیسی و نه حتی ادبیات.
عشق آن روی خودش را نشانم داده بود ، دیگر نه خبری از پیاده روی خیابان شانزه لیزه بود نه آهنگ های ساموئل باربر و نه هیچ چیز دیگری زیبا بود.
فقط تصویری از چشمانی قهوه ای جلوی صورتم بود و کلی حرف که لابه لای کتابهایِ درسی مینوشتم.
هر روز خودم را سرزنش میکردم که چرا زودتر پیش قدم نشده بودم!؟
بعد خودم را با قسمتت نبود آرام میکردم وبغضم را میخوردم.
آدم چقدر بغض کند و نشکند؟
چقدر غصه بخورد و بی حوصله نشود؟!
از روزی یا ساعتی آدمیزاد دنیا یا برایش بهشت میشود و میخندد و غزل غزل شعر میگوید برای معشوقه اش یا جهنم میشود و غزل غزل گریه میکند.
از روزی به بعد دنیا برای آدمی ترم آخر میشود ولی تمام نمیشود.


بازدید : 2979امتیاز :3

سه اصل مهم زندگی


سه اصل مهم در زندگی:

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش رفاقت نکن، درد دل نکن، شوخی نکن،
حرمت ها شکسته می شود


هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، محبت نکن، لطف نکن،
تبدیل به وظیفه می شود

و

هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نخواه، کمک نگیر، انتظار نداشته باش
تبدیل به منت می شود


بازدید : 2256امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.