داستان

دوشنبه 6 دی 1395
0:41
www.Alinaseri.ir

ترم آخر بود.
ولی مگر میشد از آن چشمهای زیبا و صورت ماه به سادگی گذشت.
انگار تازه همه چیز در چشمم زیبا جلوه میکرد.
از کلاس های ریاضی و انگلیسی که متنفر بودم بیشتر روی خوش نشان میدادم و هر روز نیم ساعت قبل از شروع کلاس زودتر از همه حاضر میشدم و درس جلسه قبل را مرور میکردم
یا شیفته اساتیدی میشدم که قبلا حالم از آنها به هم میخورد.
مسیر دانشگاه را تا میتوانستم پیاده طی میکردم و کلی لذت میبردم.
همه چیز برایم زیبا شده بود
راننده های بد اخلاق وعصبی برایم بهترین شده بودند
خیابان دانشگاه برایم خیابان شانزه لیزه شده بود
هنذفری به گوش و مست آهنگهای ساموئل باربر را گوش میدادم
و کل این مسیر را تا دانشگاه دیوانه وار طی میکردم
و این همه اثرات چشمان قهوه ای دختر ماه رویِ دانشگاه وهمکلاسی من بود.
یا نه ، نه انگار کار عشق بود
آخر توی کتابها خوانده ام وقتی از ته دل عاشق میشوی همه چیز برایت زیبا و شگفت انگیز میشود
دقیقا برایم همینطور بود
انگار بی آنکه بخواهی آمپول محبت و عشق به بدنت بزنند و بالا و پایین بپری و ندانی چه شده !!
ولی چطور میشد این حس و حال در وجود آدم بماند و ابدی شود؟!
حالا چطور باید پیش قدم بشوم؟!
چند روز در فکر بودم که چطور؟
جزوه بگیرم؟؟
جزوه بدهم؟!
نه ، خیلی زشت بود به خصوص برای من که پسر سنگین و باشخصیتی بودم و کل همکلاسی ها مرا اینطور میشناختند.
باید زودتر اقدامی میکردم
هم من هم آن دختر ماه روی ترم آخرمان بود و نباید فرصت را از دست میدادم ، استرس ، ترس، هیجان ، و همه از نه گفتن ، یا خطر حمله قلبی از خنده ی ناگهانی اش همه مرا درگیر خود کرده بود.
خب تصمیم خودم را گرفته بودم
کلاس ادبیاتِ استاد عبدالهی انتخاب خوبی میتوانست باشد
کلاسی که پر میشد از غزل و شعرهای عاشقانه نزار قبانی و میتوانستم بعد کلاس که حس و حال عاشقانه هنوز در وجود آدم هنوز باقی مانده بود حرف قلبم را به دختر چشم قهوه ای بگویم.
آنروز از شانس بدم با وجود ترافیک و رفتنم به گل فروشی برای خرید یک شاخه گل دیرتر به دانشگاه رسیدم ، با دو وسرعت آنچنانی حراست دانشگاه را رد کردم و در یک چشم به هم زدن پله های ساختمان دانشکده ادبیات را بالا رفتم و نفس نفس زنان پشت در کلاس رسیدم.
کلی استرس و کلی هیجان و کلی حرف را در سینه ام حبس کرده بودم وبا نفس عمیقی که کشیدم در کلاس را زدم و وارد شدم.
سلام کردم و رفتم سر جای خودم نشستم ، همه کلاس انگار از چیزی خوشحال بودند و هم همه ای در کلاس راه افتاده بود.
مشغول در آوردن کتاب و قلم بودم که محسن همکلاسی ام را با یک جعبه شیرینی بالای سرم دیدم.
منم خوشحال بدون آنکه قبلش دلیل شیرینی آوردن را بپرسم یکی برداشتم و رو به محسن گفتم: خیر باشه محسن جان؟! از آخر کلاس رضا داد زد : محسنم قاطیِ مرغا شد دیگه ، با خوشحالی بهش تبریک گفتم و سوال کردم : حالا اون دختر خوشبخت کیه که بله بهت گفته؟ شیرین دختر زرنگ کلاس قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت: به نظرت کی میتونه باشه دیگه!! مرضیه گل دانشگاهمون رو چید برد برا خودش ، کل کلاس خندید.
هاج و واج مانده بودم ، دیگر صدایی نمی شنیدم شیرینی از دستم افتاده بود ، کل حرف ها و استرس ها وهیجان قلبم نیز افتاده بود.
من و گلی که داخل کیفم بود هر دو پژمرده شده بودیم.
باور نمیکردم چه شده و چه شنیده ام ولی انگار حقیقت داشت محسن قبل از اینکه کسی بخواهد به ماه رسیده بود.
مثل کسی که آوار روی سرش خراب شود شده بودم نه شعرهای نزار که استاد میگفت برایم زیبا بود نه غزل هایی که سعید همکلاسی شاعرم میگفت شیرین بود.
دو سال گذشت و من هنوز ترم آخر بودم ، نه ریاضی شیرین بود نه زبان انگلیسی و نه حتی ادبیات.
عشق آن روی خودش را نشانم داده بود ، دیگر نه خبری از پیاده روی خیابان شانزه لیزه بود نه آهنگ های ساموئل باربر و نه هیچ چیز دیگری زیبا بود.
فقط تصویری از چشمانی قهوه ای جلوی صورتم بود و کلی حرف که لابه لای کتابهایِ درسی مینوشتم.
هر روز خودم را سرزنش میکردم که چرا زودتر پیش قدم نشده بودم!؟
بعد خودم را با قسمتت نبود آرام میکردم وبغضم را میخوردم.
آدم چقدر بغض کند و نشکند؟
چقدر غصه بخورد و بی حوصله نشود؟!
از روزی یا ساعتی آدمیزاد دنیا یا برایش بهشت میشود و میخندد و غزل غزل شعر میگوید برای معشوقه اش یا جهنم میشود و غزل غزل گریه میکند.
از روزی به بعد دنیا برای آدمی ترم آخر میشود ولی تمام نمیشود.


[ بازدید : 2979 ] [ امتیاز : 3
]

مطالب مرتبط