داستان 96 | علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید

داستان 96


روزی مرد جوانی نزد زاهدی آمد و گفت: می­خواهم خدا را همین حالا ببینم!!!



زاهد گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه بروی و خود را شستشو بدهی...



او آن مرد را به کنار رودخانه برد و گفت: بسیار خوب حالا برو درون آب.



هنگامی که جوان در آب فرو رفت، زاهد او را به زیر آب نگه داشت.



تلاش مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی زاهد متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، زاهد از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا شهرت و مقام؟!!



مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.



زاهد گفت: درست است. اگر به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...

منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 2306امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.