قشنگ ترین داستان ها | علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید

داستان جالب


یک پیر مرد کار گر که تقرباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمی توانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح میکرد. یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ چرنگ) سک را میشنود. دلش آرام نمی گیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا چوچه خود خوابیده از گرسنگی حال و حرکت در جانش نمانده بود در همین موقع مرد از نان که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه شان را پیش سک انداخت سک با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سک داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت وقتیکه زنش پرسید که امروز چرا ؟ چه شده؟ مرد گفت که امروز کار نبود.

بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار تعجب کرده بودند.

خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک بارگی رحمت خدا بر او نازل گشت؟

بعد از فکر های زیاد در یافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سک رحم کرده بود.

نتیجه اخلاقی داستان:

تمام مخلوقات خداوند در زیر ترحم های یکدیگر زندگی میکند. اگر ما احساس ترحم در برابر مخلوقات خداوند داشته باشم پس بدون شک خداوند از ما خوشنود و برکات خود را نازل خواهد کرد.


منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 3117امتیاز :3

داستان1401


حضر علی بن ابیطالب (ع) از طرف پیغمبر اکرم(ص) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:

این را به چه مبلغ خریدی؟

به دوازده درهم.

این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟

نمی دانم یا رسول الله

برو بیبین حاضرمیشود پس بگیرد یا نه؟

علی(ع) پیراهن را با خود بر داشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود

پیغمبر خدا پیراهن ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول مارا پس بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟

فروشنده قبول کرد و علی(ع) پول را گرفت نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم(ص) و علی(ع) با هم به طرف بازار رفتند؛ در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکند. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید

چرا گریه میکنی؟

کنیزک گفت اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستاد؛ نمیدانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرِئت نمیکنم به خانه بر گردم.

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: هر چه میخواستی بخری بخر و به خانه برگرد و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید.

در وقت برگشت برهنه ای را دید لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود

چرا به خانه نرفتی

یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی

بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاحم تو نشود.

رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد.

همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:

همین خانه است. رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت

ای اهل خانه سلام علیکم.

جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند.

السلام علیک یا رسول الله.

چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟

چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید.

پس علت جواب ندادن چه بود؟

یا رسول الله خوشمان می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.

این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید.

یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شمااین کنیز از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.

نتیجه اخلاقی داستان

هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم.

منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 2232امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.