قشنگ ترین داستان های جدید | علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید

زیباترین داستان ها


روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکارهمسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.


منبع:aminiblog.blogfa.com




بازدید : 2518امتیاز :2

داستان های جدید


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.

مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است.
منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 2213امتیاز :3

جدیدترین داستان ها


در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعت ها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهایي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبایي داشت. مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايق هاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 2145امتیاز :3

قشنگ ترین داستان های جدید


یک سخنران معروف در مجلسي که دوصد نفر در آن حضور داشتند، 20 دلار را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين پول را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت. سخنران گفت: بسيار خوب، من اين پول را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگاه ‏هاي متعجب، پول را هر طور که توانست با دست خود مالید تا که پول دیگه خیلی کهنه شده بود و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين پول را داشته باشد؟ و باز دستهاي حاضرين بالا رفت. اين بار مرد، این پول کهنه شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد پول را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر این پول آوردم، از ارزش این پول چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد. و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که رو به‏ رو ميشويم، خم ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏ نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم با ارزشي هستيم.
منبع:aminiblog.blogfa.com


بازدید : 2545امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.