رمان های زیبا وخوندنی

پارت دوم تیک تاک ساعت های قلبم


و همین حرفش بمن فهماند که دیگر فرصتی نمانده و دست و پای الکی زدن برای زندگی کردن فقط یک تلاش بیهوده هست و خواهد بود .

دکتر امیدی با لبخندی مصنوعی به پدر و مادرم دروغ های همیشگی را گفت وهرلحظه پدر و مادرم را شاد تر کرد ولی من دیگر میدانستم که با گفتن حرف هایی مثل "خوب میشه نگران نباشید ""این حمله رو ما انتظارش رو داشتیم ""بهترین کار دور موندن از استرسه وگرنه ارام هیچ مشکلی نداره "قلب نا ارام من ارام نمیگیرد.

بعد از خارج شدن دکتر امیدی پدرم با سرخوشی به مادرم گفت "دیدی گفتم ارام من بیدی نیست که با این باد ها بلرزه ؟"

و جوابی دریافت نکرد جز خدرو شکر مادرم که این روزها بدجور مظلومانه بر زبانش جاری میشد .

*.*.*

3 روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم .مانده ام خدا کی میخواهد من را این دنیایش مرخص کند .

امروز روز خاصی است . باید برای مراسم ازدواج دختر خاله ام که همدم تمام روزهای سخت زندگی ام بود حاضر میشدم

قرار بود که در این مراسم شرکت نکنیم ولی با اصرار من قبول کردند که برویم . میدانستم که خیلی دوست دارند در مراسم عروسی دختر خاله ام باشند و فقط به خاطر من است که حتی اسم عروسی هم نمی اوردند اما چه فایده دارد این مراقب بودن ها وقتی امیدی به زندگی من نیست؟

قرص هایم را برداشتم و داخل کیف مجلسی مشکی ام که با لباسم ست بود گذاشتم . لباسم را خیلی دوست داشتم . خیلی وقت بود که هیچ مهمانی ای نرفته بودیم و لباسم در کمد خانه خاک میخورد ولی با این حال هنوز هم مد بود . استین های تور داشت و از پشت تا کمر باز بود و از قسمت کمر کاملا بمن چسبیده بود ولی از قسمت زانو یکم پف داشت و خیلی زیبایش کرده بود .لباسم را پوشیدم ولی ارایش نکردم چون نیازی نبود حالت چهره ام بینقص نبود اما دوست داشتنی بود وهیچ لکه ای رویش نبود و رنگ لب هایم هم چه با ارایش و چی بی ارایش جلوه ای داشت برای خودش پس تنها به زدن رژگونه اکتفا کردم و بعد موهایم را فر کردم و با گیره بالای سرم تک به تک جمع کردم. زیبا شده بودم میخواستم حدعقل امشب را خوش بگذرانم .مادرم و پدرم دست به دست به بیرون از اتاقشان امدند . با اینکه سال ها بود از ازدواجشان گذشته بود ولی هنوز هم عاشق بودند و شاد البته اگر من لعنتی میگذاشتم تا نفس بکشند.

*.*.*

- وای محمد همه هستن . ببین ساناز رو چقدر بزرگ شده!انقدر بزرگ شده تا بره سر خونه و زندگیش !چقدر خوشحالم که اومدیم عروسیش

-اره خیلی بزرگ شده بیا بریم پیش حاج اقا مهدوی . اومدیم عروسی دخترش اونوقت سلام و احوال پرسی نکردیم . دخترم ارام تو با میای عزیزم؟

نمی توانستم در ان شلوغی تنها بمانم مخصوصا که مراسم عروسی مختلط بود پس با لبخندی موافقت کردم و همراهیشان کردم.

- به به فاطمه خانوم و محمد اقا چطورید ؟به باران خانوم چطوری دخترم ؟

مادرم- حاج اقا مهدوی ممنونم عروسی گل دخترتو بهت تبریک میگم

- ممنونم فاطمه خانوم امیدوارم عروسی گل دختر شمارو هم خودم تو همین خونه بگیرم

پدرم با لحن شوخی گفت- وای وای حاج اقاچه خود شیرینی ای میکنی واسه ی خواهر زنت

حرف های خسته کننده ی انها که خالی از تعارفات معمول نبود من را اشفته و اشفته تر میکرد .

حاج مهدوی- محمد این چه حرفیه اخه؟حالا بگذریم بعدا برات دارم باجناق جان فعلا برم که حاج خانوم گفته اگر تا دو دقیقه دیگه نرم پهلوش خفم میکنه

مادرم - اوا حواسم نبود خواهر خودمو یادم رفته مریم کجاست؟

حاج مهدوی- رفته پیش بچش کجا میخوای باشه ؟

من- عروس که هنور نیومده حاج اقا ؟

- عروسو نمیگم که کارن رو میگم پسرم از فرانسه بالاخره برگشته مادرشم نمیدونه بخاطر عروسی دخترش خوشحال باشه یا بخاطر اومدن پسرش

مادر- وای خدا کی اومده ؟بی معرفتا چرا به ما هیچی نگفتید ؟

مریم (خاله ام )- سلام خواهر حرفاتونو شنیدم !سوالتو خودم جواب میدم عزیزم . والا خودت میدونی که کارن شرکت داشت تو فرانسه ولی به اصرار من که هی گفتم برگرد برگرد شرکتشو فروخت . همین امروز رسیدم به ما هم نگفته بود وگرنه به تو میگفتم

دیگه واقعا حوصله ام سر رفته بود بدون گفتن به پدر و مادرم به سمت جایگاه عروس و دوماد نزدیک شدم . چقدر باغ قشنگی بود . از بچگی تو همین باغ با دختر خاله و پسر خاله بازی میکردم .یک باغ سرسبزی بود که بخاطر عروسی یک جایگاه زیبا برای عروس و داماد تزیین کرده بودند که با گل های سفید و صورتی تماما تزیین شده بود و راهی که عروس و داماد قرار بود بیایند با گل های زیبا تزیین کرده بودند. نمیدانم چقدر گذشته بود ولی با دردشدیدی که در قلبم ایجاد شده بود به خودم امدم . خودم را کشان کشان به سمت میز بردم !جالب بود که کسی به من کمک نمیکرد و فقط با تعجب به من نگاه میکردند .به میز که رسیدم نه خبری از پدرو مادرم بود ونه خبری حاج مهدوی و خاله مریم !

بادست های که لرزشش اعصابم را بهم ریخته بود قرص رافرودادم ان هم به سختی چون ابی در انجا نبود !

لرزش دستانم بهتر نشد !قلبم هنوز هم نارام بود و من محکم قلبم را فشار میدادم لحظاتی بعد زیر پاهایم خالی شد و با دوزانو به رویم زمین افتادم !صدای ظبط انقدر زیاد بود که کسی زمزمه ی کمک مرا نشنود و البته هیچکس هم در ان نزدیکی ها نبود تا مرا ببیند ولی من خوب انهارا میدیدم .

پدر و مادرم روبه روی من بودند اما من را نمیدیدند !حق داشتند خیلی حق داشتند چون نور را به قسمت پیست رقص انداخته بودندو و من پشت میزها افتاده بودم و همه ی مردمی که با تعجب در لحظاتی قبل به من نگاه میکردند اکنون در پیست رقص بودندو تک به تک در حال خوش گذرانی بودند ! در همین لحظات عروس و داماد وارد شدند وبلافاصله همه ی چراغ ها روشن شد و همه چیز به حالت اولیه بازگشت .

پدر و مادرم و البته همه ی افراد در حال احوال پرسی و قربان صدقه رفتن به عروس داماد بودند و من دیگر طاقتی نداشتم ودر حالی که یکی از دستانم را روی صندلی گذاشته بودم و بر دوزانوی خود افتاده بودم نفس نفس میزدم و خودم را لعنت میکردم که به همچین جایی امدم. دقایقی بعد دوباره اهنگ گذاشته شد و من خدا خدا میکردم که نور ها خاموش نشود تا من بتوانم حدعقل پدر و مادرم را ببینم و بمیرم . ساناز چقدر زیبا شده بود !دختر بچه ی نق نقوی سالهای گذشته اکنون به فرشته ای زیبا تبدیل شده بود . دامادش هم عین خودش بود . چهره ای ملایم داشت اما به ظاهر مهربان میرسید . خاله چقدر شاد بود.

درد انقدر به من فشار اورد که کاملا به روی زمین افتادم .

- خانوم ....خانوم لطفا پاشید اتفاقی افتاده ؟

- قل...بم

- چی قلبت منظورت چیه ؟

- مش...کل ق..لبی دا..!

-خوب نگران نباش ببین چند دقیقه است که دچار حمله قلبی شدی ؟

- نمی..دونم

- باشه دیگه حرف نزن ببین من پزشکم پس نگران نباش تورو میبرم به اولین بیمارستان نگران نباش خب؟

سرم را تکان دادم میخواستم بگویم به پدرم و مادرم بگوید اما در همان لحظات بود که پلک هایم به روی هم افتاد و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم

*.*.*

- خانوم ...خانوم

چشمانم را به سختی باز کردم .و چهره ی پسری که در عروسی ساناز دیده بودم برایم ظاهر شد.

- خدارو شکر فکر میکردم عمل موفقیت امیز نبوده!ببینید خانوم ما یک عمل رو به روی قلبتون انجام دادیم چون رگ هاش خیلی بد گرفته بو د و احتمال مرگ بود .ولی الان نمیخوام شما رو نگران کنم . همه جیز خوبه فقط یک مشکل هست شما از 2 روز هست که اینجایید و خب پدر و مادرتون بیخبرن و بهترین کار خبر دادن به اونهاست من نیاز دارم به یک سری اطلاعات از شخص شما باشه؟

با صدای خیلی خشک گفتم - باشه فقط شماره ی پدرم رو میدم به اون خبر بدید ایشون بقیه ی اطلاعات رو به شما میده من الان خسته ام و خودتون باید بدونید که بعد از عمل قلب استراحت لازمه

صداش برخلاف قبل خشک و جدی شد و گفت"بله میدونم خانوم بفرمایید شمارتون رو بدید تا من بهشون اطلاع بدم"

- 0912......

-خوبه من بهشون اطلاع میدم شماراحت باشید

لطفا به وب من سر بزنید ونظرتون رو درمورد رمانم بگید

منتظرتون هستم امیدوارم از وبم خوشتون بیاد دوستان از طرف مدیرو

نویسنده وب

منبع:http://hananehsamady16.avablog.ir/



بازدید : 1363امتیاز :3

تیک تاک ساعت های قلبم


-ارام ...ارام

صدای مادرم می امد . ای کاش می دانست دخترش اکنون در گوشه ای از اتاق خانه دارد نفس نفس میزند .

قلبم را گرفتم و فشار دادم . دردش هر لحظه بیشتر میشد.مادرم در اتاقم را باز کرد چهره ی خندانش به یکباره تلخ شد وباترس به سمتم امد و سرم را در اغوشش قرار داد و با تلفن همراهش اورژانس و پدرم را خبر کرد . زمزمه کردم- قر...ص ... ق...رص ...ق..لبم

با سرعت از اتاق خارج شد و پریشان به داخل اتاق امد و گفت :مادر قرصات تموم شده چیکار کنم؟؟؟

دیگر چیزی نشنیدم .. کم کم بدنم داشت سست و سست تر میشد . مادرم پریشان بر روی زمین نشست و گریه را سر داد میخواستم تصلی اش بدهم اما یک نفر را لازم داشتم تا خودم را تصلی دهد .

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مادرم سریعا به سمت درب خانه رفت . دیگر نفهمیدم چه شد بعد از رفتن مادرم چشمانم به روی هم افتاد و بعد همه جا تیره شد .

*.*.*

- فاطمه بس میکنی یانه ؟حال ارام خوبه توکه میدونستی بعد از پیوند قلب ممکنه که همچین اتفاقی بیفته پس انقدر بیتابی نکن خانومم.

-محمد میگم کم مونده بود دخترمون بمیره میفهمی؟

- بسه فاطمه بسه خودم میدونم وضعیتمون رو بس کن

چقدراین لحظات سخت بود برایم .!لحظاتی که مادرم بی تابی میکرد برای دختری که دیگر امیدی برای زنده ماندنش نبود و پدری که اورا ارام میکرد اما شب بیداری هایش نشانه از ناارامی های خودش بود و منی که از خودم بدم می امد به خاطر دیدن چنین غم ها و نگرانی های این دو فرشته زندگی ام که دلیل زندگی کردن من بودند . با وارد شدن دکتر امیدی مادرم و پدرم ساکت شدند و من هم چشمانم را باز کردم . دوهفته پیش را به خاطر اوردم که دکتر امیدی را قسم دادم که حقیقت را اگر به پدر و مادرم نمیگوید به من بگوید تا حد عقل استفاده را در این لحظات بکنم و حرف او فقط یک کلمه بود "متاسفم دخترم"

دوستان مطالب هر روز بروز میشن من سعی میکنم هرروز مطالب رو بروز کنم ( حنانه صمدی)

منبع:hananehsamady16.avablog.ir


بازدید : 1213امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.