زیباترین داستان های جدید وقدیمی وخبرهای مهم - صفحه 8

قشنگ ترین داستان های جدید


عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟
گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم عروس خانم وكيلم؟

عروس رفته
عروس رفته بود...
پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود، وراج و پر هيجان بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمان‌ها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جوجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته... فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره!

زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دست هايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو.

زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.

خواهرها گفتند دلت نگيره برادر!
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت...
#من_یک_زنم


بازدید : 2289امتیاز :3

داستان


ترم آخر بود.
ولی مگر میشد از آن چشمهای زیبا و صورت ماه به سادگی گذشت.
انگار تازه همه چیز در چشمم زیبا جلوه میکرد.
از کلاس های ریاضی و انگلیسی که متنفر بودم بیشتر روی خوش نشان میدادم و هر روز نیم ساعت قبل از شروع کلاس زودتر از همه حاضر میشدم و درس جلسه قبل را مرور میکردم
یا شیفته اساتیدی میشدم که قبلا حالم از آنها به هم میخورد.
مسیر دانشگاه را تا میتوانستم پیاده طی میکردم و کلی لذت میبردم.
همه چیز برایم زیبا شده بود
راننده های بد اخلاق وعصبی برایم بهترین شده بودند
خیابان دانشگاه برایم خیابان شانزه لیزه شده بود
هنذفری به گوش و مست آهنگهای ساموئل باربر را گوش میدادم
و کل این مسیر را تا دانشگاه دیوانه وار طی میکردم
و این همه اثرات چشمان قهوه ای دختر ماه رویِ دانشگاه وهمکلاسی من بود.
یا نه ، نه انگار کار عشق بود
آخر توی کتابها خوانده ام وقتی از ته دل عاشق میشوی همه چیز برایت زیبا و شگفت انگیز میشود
دقیقا برایم همینطور بود
انگار بی آنکه بخواهی آمپول محبت و عشق به بدنت بزنند و بالا و پایین بپری و ندانی چه شده !!
ولی چطور میشد این حس و حال در وجود آدم بماند و ابدی شود؟!
حالا چطور باید پیش قدم بشوم؟!
چند روز در فکر بودم که چطور؟
جزوه بگیرم؟؟
جزوه بدهم؟!
نه ، خیلی زشت بود به خصوص برای من که پسر سنگین و باشخصیتی بودم و کل همکلاسی ها مرا اینطور میشناختند.
باید زودتر اقدامی میکردم
هم من هم آن دختر ماه روی ترم آخرمان بود و نباید فرصت را از دست میدادم ، استرس ، ترس، هیجان ، و همه از نه گفتن ، یا خطر حمله قلبی از خنده ی ناگهانی اش همه مرا درگیر خود کرده بود.
خب تصمیم خودم را گرفته بودم
کلاس ادبیاتِ استاد عبدالهی انتخاب خوبی میتوانست باشد
کلاسی که پر میشد از غزل و شعرهای عاشقانه نزار قبانی و میتوانستم بعد کلاس که حس و حال عاشقانه هنوز در وجود آدم هنوز باقی مانده بود حرف قلبم را به دختر چشم قهوه ای بگویم.
آنروز از شانس بدم با وجود ترافیک و رفتنم به گل فروشی برای خرید یک شاخه گل دیرتر به دانشگاه رسیدم ، با دو وسرعت آنچنانی حراست دانشگاه را رد کردم و در یک چشم به هم زدن پله های ساختمان دانشکده ادبیات را بالا رفتم و نفس نفس زنان پشت در کلاس رسیدم.
کلی استرس و کلی هیجان و کلی حرف را در سینه ام حبس کرده بودم وبا نفس عمیقی که کشیدم در کلاس را زدم و وارد شدم.
سلام کردم و رفتم سر جای خودم نشستم ، همه کلاس انگار از چیزی خوشحال بودند و هم همه ای در کلاس راه افتاده بود.
مشغول در آوردن کتاب و قلم بودم که محسن همکلاسی ام را با یک جعبه شیرینی بالای سرم دیدم.
منم خوشحال بدون آنکه قبلش دلیل شیرینی آوردن را بپرسم یکی برداشتم و رو به محسن گفتم: خیر باشه محسن جان؟! از آخر کلاس رضا داد زد : محسنم قاطیِ مرغا شد دیگه ، با خوشحالی بهش تبریک گفتم و سوال کردم : حالا اون دختر خوشبخت کیه که بله بهت گفته؟ شیرین دختر زرنگ کلاس قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت: به نظرت کی میتونه باشه دیگه!! مرضیه گل دانشگاهمون رو چید برد برا خودش ، کل کلاس خندید.
هاج و واج مانده بودم ، دیگر صدایی نمی شنیدم شیرینی از دستم افتاده بود ، کل حرف ها و استرس ها وهیجان قلبم نیز افتاده بود.
من و گلی که داخل کیفم بود هر دو پژمرده شده بودیم.
باور نمیکردم چه شده و چه شنیده ام ولی انگار حقیقت داشت محسن قبل از اینکه کسی بخواهد به ماه رسیده بود.
مثل کسی که آوار روی سرش خراب شود شده بودم نه شعرهای نزار که استاد میگفت برایم زیبا بود نه غزل هایی که سعید همکلاسی شاعرم میگفت شیرین بود.
دو سال گذشت و من هنوز ترم آخر بودم ، نه ریاضی شیرین بود نه زبان انگلیسی و نه حتی ادبیات.
عشق آن روی خودش را نشانم داده بود ، دیگر نه خبری از پیاده روی خیابان شانزه لیزه بود نه آهنگ های ساموئل باربر و نه هیچ چیز دیگری زیبا بود.
فقط تصویری از چشمانی قهوه ای جلوی صورتم بود و کلی حرف که لابه لای کتابهایِ درسی مینوشتم.
هر روز خودم را سرزنش میکردم که چرا زودتر پیش قدم نشده بودم!؟
بعد خودم را با قسمتت نبود آرام میکردم وبغضم را میخوردم.
آدم چقدر بغض کند و نشکند؟
چقدر غصه بخورد و بی حوصله نشود؟!
از روزی یا ساعتی آدمیزاد دنیا یا برایش بهشت میشود و میخندد و غزل غزل شعر میگوید برای معشوقه اش یا جهنم میشود و غزل غزل گریه میکند.
از روزی به بعد دنیا برای آدمی ترم آخر میشود ولی تمام نمیشود.


بازدید : 2981امتیاز :3

داستان های کوتاه قشنگ


ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی

بزودی داستان درادامه این داستان ثبت میشود

بازدید : 8285امتیاز :3

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به علی ناصری،شاعران جوان ایرانی،علی ناصری شاعر،اشعارعاشقانه جدید است.